مفهوم «مردم» در ادبیات سیاسی، مفهومی سیال و به شدت مناقشهبرانگیز است که بسته به چارچوب ایدئولوژیک، به اشکال متفاوتی صورتبندی میشود. به طور کلی، «مردم» در علوم اجتماعی میتواند به مفاهیم متعددی از جمله جمعیت آماری، اکثریت سیاسی، توده در برابر نخبگان، یا فرودستان اقتصادی در برابر فرادستان اشاره داشته باشد.
تصویر ایجادشده از مردم در گفتمان حکومت پساانقلابی ایران، با ایجاد تمایزات افقی (مسلمان/غربزده، امتگرا/ملیگرا) و عمودی (مستضعفین/مستکبرین، کاخنشینان/کوخنشینان)، یک هویت یکپارچه برای «مردم انقلابی» خلق کرد. در این تصویر، بین دولت و مردم یک همسانی و یگانگی مطلق فرض میشد؛ گویی دولت، تجلی اراده مردم و مردم، نیروی سازنده دولت هستند. این «ایده مردم و دولت» بر چهار ستون استوار بود:
• مردم به مثابه یک کل منسجم: در برابر اقلیتی مطرود و مخالف.
• مردم به مثابه صاحبان نظام: و دولت به مثابه نگهبانان آن.
• مردم و دولت به مثابه جبهه متحد: در برابر دشمن مشترک.
• مردم به مثابه «آحاد ملت»: فراخوانده شده توسط ایدئولوژی مستقر.
اما این مفهوم ایدئولوژیک و بسیجکننده، نمیتوانست تا ابد پایدار بماند. با گذشت زمان، بهویژه پس از پایان جنگ هشتساله و آغاز دوران سازندگی، جامعه ایران وارد مرحله جدیدی شد. این گذار را میتوان با مفهوم «روتینه (عادی) شدن کاریزما» از ماکس وبر تبیین کرد. هیجان و شور انقلابی (که حالتی کاریزماتیک دارد) به تدریج جای خود را به منطق بوروکراتیک، دغدغههای اقتصادی و مطالبات روزمره زندگی داد. «مردمِ مکلف» دیروز که برای آرمانهای بزرگ فداکاری میکردند، به «مردمانی» تبدیل شدند که به دنبال بهبود کیفیت زندگی، رفاه و پاسخگویی دولت بودند. گویی مردم دیگر «مردمی از آنِ دولت» نبودند، بلکه به مردمانی «برای خود» بدل گشتند. در همین نقطه عطف است که مفهوم «مردم» جای خود را به مفاهیم انضمامی «افکار عمومی» و «شهروندان صاحب سوژگی» میدهد. در این فضا، مردم از جایگاه «توده» به جایگاه «عموم» ارتقا مییابند و به سوژههایی اجتماعی بدل میشوند که امکان بیان آزادانه دیدگاه و تبادل اندیشه را دارند. اگر مفهوم «مردم» در گفتمانهای ایدئولوژیک، یک کل یکدست و فاقد شکاف فرض میشود، «افکار عمومی» دقیقاً نقطه مقابل آن است: آینهای که تکثر، تضادها، و ناهمگونیهای واقعی جامعه را بازتاب میدهد. در حالی که گفتمانهای رادیکال و محافظهکارانه، مردم را صرفاً «ابژهای برای بسیج» میخواهند، بستر افکار عمومی، آنها را به «سوژهای برای نقد و مطالبه» تبدیل میکند.
از اینرو، اهمیت و ضرورت گذار به تحقیقات افکار عمومی و نظرسنجیها آشکار میشود. این ابزارها برای عبور از یک مفهوم متافیزیکی از «مردم» (توده یکدست) به یک فهم جامعهشناختی (جامعه متکثر) حیاتی هستند. وظیفه اصلی نظرسنجیها، به چالش کشیدن این تصاویر ذهنی و ایدئولوژیک با دادههای واقعی و ارائه تصویری دقیقتر از دیدگاهها، نگرانیها و مطالبات شهروندان است. بنابراین، مهمترین کارکرد افکارسنجی، رساندن صدای «مردم» در مقام «شهروندان صاحب سوژگی» به گوش تصمیمگیران و وادار کردن آنها به مواجهه با واقعیتهای پیچیده و پویای جامعه است.
توسعه بر دو ستون استوار است: یک دولت کارآمد و توسعهگرا، و یک جامعه قوی و پویا. بر اساس این دیدگاه، توسعه دیگر یک فرآیند یکطرفه و از بالا به پایین نیست که توسط دولت بر جامعه تحمیل شود، بلکه محصول یک «قرارداد اجتماعی پویا» مبتنی بر مشارکت، شفافیت و پاسخگویی است.
در این معادله، جامعه قوی جامعهای منفعل و خاموش نیست، بلکه جامعهای است که به تعبیر آلکسیس دو توکویل، سرشار از «انجمنهای مدنی» و به زبان امروز، دارای «سرمایه اجتماعی» بالاست. چنین جامعهای آگاه، مطالبهگر و توانمند در بیان دیدگاههای خود است و میتواند قدرت دولت را مهار کرده و آن را پاسخگو نگه دارد. افکار عمومی، تجلی دقیق همین قدرت و بیداری جامعه است. افکارسنجی، مردم را از توده منفعل به شهروندان سوژهای تبدیل میکند که توانایی نقد، مطالبه و مشارکت در تصمیمگیریها را دارند. این سوژگی، لازمه یک جامعه پویا و توسعهگراست.
بنابراین، رابطه پویا و ارگانیک بین مردم (نیروهای اجتماعی) و حاکمیت، شرط لازم دستیابی به توسعه است. دولت به عنوان کارگزار جامعه، باید بتواند با جامعه ارتباطی مستمر و معنادار برقرار کند. اگر این رابطه ارگانیک دچار وقفه یا نارسایی شود، جامعه دچار «بیگانگی سیاسی» میشود؛ احساس خطرناکی که در آن شهروندان حس میکنند دولت نهادی بیگانه، مستقل و حتی متخاصم است که بدون در نظر گرفتن خواست آنها تصمیم میگیرد. اینجاست که اهمیت افکارسنجیها به مثابه یک ابزار تشخیصی و یک سازوکار بازخورد حیاتی آشکار میشود.
ابزار افکارسنجی و تحقیقات افکار عمومی به دولت اجازه میدهد نبض جامعه را بگیرد، نیازها را شناسایی کند، نارضایتیها را پیش از انفجار بسنجد و سیاستهای خود را بر اساس شواهد واقعی تنظیم کند. بنابراین، شنیدن صدای متکثر و مطالبهگر جامعه از طریق افکارسنجی، یک امر تجملی نیست، بلکه برای یک دولت توسعهگرا، یک ضرورت استراتژیک برای حفظ کارآمدی و مشروعیت است.
رویکردهای جدید به توسعه، نقدی بنیادین بر «بتوارگی تولید ناخالص داخلی» وارد کردهاند. این رویکردها، توسعه را فراتر از رشد اقتصادی صرف میبینند و آن را به مثابه فرآیندی جامع، انسانی و اجتماعی تعریف میکنند. «رویکرد قابلیت» که توسط آمارتیا سن توسعه یافت و مبنای نظری «شاخص توسعه انسانی» سازمان ملل قرار گرفت، استدلال میکند که هدف واقعی توسعه، افزایش درآمد نیست، بلکه گسترش آزادیها و قابلیتهای واقعی انسانها برای داشتن زندگیای است که برایشان ارزشمند است.
برای سنجش چنین مفهوم چندبعدی از توسعه، دیگر نمیتوان تنها به شاخصهای اقتصادی کلان اتکا کرد. ما به یک «داشبورد ملی» نیاز داریم که در کنار سرعتسنجِ رشد اقتصادی، نشانگرهایی برای سلامت جامعه، سطح اعتماد و همبستگی اجتماعی، میزان رضایت از زندگی، احساس امنیت و وضعیت محیط زیست داشته باشد.
افکارسنجیها و پیمایشهای اجتماعی، ابزار اصلی برای جمعآوری دادههای مورد نیاز این داشبورد ملی هستند. چگونه میتوان «سرمایه اجتماعی»، «اعتماد به نهادها»، «رضایت از زندگی» یا «نگرشهای فرهنگی» را سنجید مگر از طریق پرسیدن مستقیم از خود مردم؟ با پیوند دادن این دادههای فرهنگی و اجتماعی به شاخصهای کلان، میتوانیم به درکی عمیق و دقیق از سرزندگی جامعه، عوامل واقعی توسعه پایدار و چگونگی ارتقای تابآوری ملی دست یابیم. این مسیر، نهایتاً به تدوین سیاستهایی منجر میشود که نه تنها از نظر اقتصادی کارآمدند، بلکه از نظر اجتماعی و فرهنگی نیز ریشهدار، مورد حمایت مردم و در نتیجه، پایدارتر هستند.
تحقیقات افکار عمومی دارای یک رسالت دوگانه هستند: رسالتی شناختشناسانه برای نهاد علم، و رسالتی کاربردی برای نهاد سیاست. کارکرد اول به شناخت علمی ارزشها، نگرشها و ترجیحات شهروندان کمک میکند و مرزهای دانش جامعهشناختی را گسترش میدهد. کارکرد دوم، به نهاد سیاستگذاری کمک میکند تا با اتکا به شواهد، نظام حکمرانی و مدیریت جامعه را ارتقا بخشد. اما چالشهای متعددی این دو کارکرد را، هم در سطح نظری و هم در سطح عملی و ساختاری، تحت تأثیر قرار میدهند.
پیش از پرداختن به چالشهای ساختاری، باید پذیرفت که خودِ روش پیمایش و افکارسنجی با محدودیتهای ذاتی و انتقادات نظری جدی مواجه است. مرور تاریخ این حوزه در ایران و جهان نشان میدهد که سه رویکرد اصلی در مواجهه با این روش وجود دارد:
1) رویکرد انتقادی-شکاکانه: این گروه که اغلب از سنتهای پژوهش کیفی و نظریه انتقادی برمیخیزند، کارآمدی و درستی نظرسنجی را زیر سؤال میبرند. در زمینه ایران، این شکاکیت با استدلالهایی مبنی بر وجود «تعارف فرهنگی» یا «سوگیری مطلوبیت اجتماعی» تقویت میشود؛ یعنی تمایل پاسخدهندگان به ارائه پاسخهایی که از نظر اجتماعی پذیرفتهتر است، نه لزوماً باوری که واقعاً دارند.
2) رویکرد فنی-پوزیتیویستی: در مقابل، گروهی با نگاهی عمدتاً فنی و تکنیکی، از پیمایشها دفاع میکنند. این رویکرد که ریشه در فلسفه پوزیتیویسم دارد، معتقد است که با طراحی دقیق پرسشنامه، نمونهگیری علمی و تحلیل آماری، میتوان به حقیقتی عینی و قابل اندازهگیری درباره جامعه دست یافت. از این منظر، اعداد و ارقام، بازتابی بیواسطه از واقعیت هستند و هر مسئلهای را میتوان از طریق پیمایش، به دادههای کمی تبدیل و حل کرد. این نگاه، گاهی به «شیفتگی کمی» متهم میشود که پیچیدگیهای پنهان واقعیت اجتماعی را نادیده میگیرد.
3) رویکرد واقعگرایانه-ترکیبی: به نظر میرسد رویکرد سوم، که منطقیتر و کارآمدتر است، نگاهی میانه دارد. این دیدگاه، پیمایش و افکارسنجی را نه یک ابزار جادویی و نه یک روش بیارزش، بلکه یکی از چندین ابزار پژوهش میداند که ظرفیتها و محدودیتهای خاص خود را دارد. این رویکرد بر «کثرتگرایی روششناختی» تأکید دارد و معتقد است برای درک یک پدیده پیچیده اجتماعی، باید دادههای نظرسنجی را در کنار شواهد دیگر (مانند تحلیلهای کیفی، مطالعات تاریخی، دادههای بزرگ و مشاهدات میدانی) قرار داد تا پازل تکمیل شود. این فرآیند که «مثلثبندی» نامیده میشود، به ما اجازه میدهد تا از نقاط قوت هر روش برای پوشش نقاط ضعف روشهای دیگر استفاده کنیم.
جدای از محدودیتهای فنی و روششناختی، مسائل و چالشهای ساختاری در ایران وجود دارد که زنجیرهارزش داده یا مسیر تبدیل دانش به سیاست را مختل کرده است. این زنجیره در شرایط ایدهآل شامل مراحل زیر است: تولید داده ← تحلیل و انباشت ← انتشار و شفافسازی ← ترجمه به زبان سیاست ← بهکارگیری در تصمیمسازی. برای اینکه نتایج نظرسنجیها در فرآیند سیاستگذاری مؤثر باشند، باید این سیر از داده خام به شواهد سیاستی طی شود.
سازوکار این فرآیند در کشورهای توسعهیافته، از طریق شبکهای از «نهادهای واسط» مانند اندیشکدههای مستقلی تسهیل میشود. این نهادها نقش حیاتی «کارگزاران دانش» را ایفا میکنند؛ یعنی دادههای پیچیده علمی را به گزارشهای سیاستی قابل فهم، کاربردی و بهموقع برای تصمیمگیران ترجمه میکنند. در این کشورها، داده نه صرفاً منبع اطلاعات، بلکه ابزاری برای پاسخگویی، شفافیت و اصلاح مداوم سیاستهاست.
اما در ایران، این فرآیند با چالشهای ساختاری عمیقی مواجه است که کل مسیر را دچار اختلال کرده است.
یکی از پارادوکسها و ضعفهای اخلاقی نظرسنجیها، بهویژه پیمایشهای ملی، این است که در عین ادعای نمایندگی «کل جامعه»، میتوانند به طور سیستماتیک برخی گروهها را به حاشیه رانده و صدایشان را خاموش کنند. این پدیده را میتوان «نامرئیسازی آماری» نامید که از چند طریق رخ میدهد:
1) طرد از چارچوب نمونهگیری: برخی گروهها اصولاً در چارچوبهای نمونهگیری رایج (مانند لیست کدهای پستی یا شمارههای تلفن) حضور ندارند. جمعیتهای بیخانمان، کارگران مهاجر غیررسمی، ساکنان مناطق بسیار دورافتاده و صعبالعبور، یا افراد ساکن در نهادهایی مانند زندانها و آسایشگاهها، به سادگی از نقشه آماری حذف میشوند. آنها «وجود» دارند، اما در دادهها «دیده» نمیشوند.
2) طرد از طریق تجمیع دادهها: حتی زمانی که گروههای مختلف در نمونه حضور دارند، صدایشان در میانگینهای ملی «حل» میشود. یک پیمایش ملی ممکن است نشان دهد که تنها ۵ درصد جمعیت از یک سیاست خاص ناراضی هستند، اما این ۵ درصد ممکن است ۸۰ درصد یک گروه قومی خاص یا ۹۰ درصد اعضای یک صنف مشخص را تشکیل دهد. مطالبات محلی، منطقهای و صنفی در فرآیند تجمیع و گزارشدهی کلان، به یک نویز آماری ناچیز تقلیل مییابد.
3) طرد از طریق استانداردسازی: پرسشنامههای استاندارد برای یک «شهروند میانگین» فرضی طراحی میشوند. این سوالات اغلب قادر به درک و ثبت تجربیات زیسته گروههای خاص مانند جوانان، سالمندان، یا افراد با سبکهای زندگی متفاوت نیستند. سوالات استاندارد درباره اشتغال، ممکن است واقعیت زندگی یک کارگر فریلنسر در اقتصاد دیجیتال را منعکس نکند. در نتیجه، این گروهها در جامعه آماری حضور دارند، اما واقعیت زندگیشان از طریق ابزار ناکارآمد، نادیده گرفته میشود.
این معضل با «اقتصاد سیاسی داده» تشدید میشود. هزینه سنگین پیمایشهای ملی باعث میشود که اکثر آنها به صورت سفارشی و توسط نهادهای قدرتمند (عمدتاً دولت) تامین مالی شوند. طبیعتاً، اولویتهای این نهادها (که اغلب مسائل کلان اقتصادی و سیاسی-امنیتی است) بر محتوای پیمایشها حاکم میشود. در نتیجه، مسائل «نرم» اما حیاتی مانند سلامت روان، بحران تنهایی، خشونت خانگی یا دغدغههای فرهنگی جوانان که برای گروههای خاص اهمیت دارند، در اولویت قرار نمیگیرند و این چرخه نامرئیسازی را تکمیل میکند. این صرفاً یک ضعف فنی نیست، بلکه یک سازوکار قدرت است که به طور سیستماتیک، صدای گروههای کمقدرت را خاموش میکند.
یکی از اساسیترین چالشها در اکوسیستم داده ایران، تضاد میان ماهیت دادههای عمومی و رویه عملی حاکم بر آن است. دادههایی که با بودجه عمومی (یعنی از جیب شهروندان) تولید میشوند، طبق تعریف، یک «کالای عمومی» هستند. کالای عمومی در علم اقتصاد دو ویژگی دارد: غیررقابتی (مصرف یک نفر، مانع مصرف دیگران نمیشود) و غیرقابل استثنا (نمیتوان کسی را از مصرف آن محروم کرد). دادههای عمومی دقیقاً این ویژگیها را دارند.
با این حال، در عمل، بسیاری از مراکز و موسسات افکارسنجی وابسته به دولت یا نهادهای حاکمیتی، با این دادهها به مثابه یک «دارایی خصوصی و استراتژیک» برخورد میکنند. عدم انتشار بهموقع و کامل نتایج، یک «عدم تقارن اطلاعاتی» شدید میان حاکمیت و شهروندان ایجاد میکند. دولت به انبوهی از اطلاعات درباره نگرشها و نیازهای جامعه دسترسی دارد، در حالی که خود جامعه (شامل پژوهشگران مستقل، رسانهها، احزاب و شهروندان فعال) از این اطلاعات محروم است.
این رویه، چرخه حیات داده و تبدیل آن به شواهد سیاستی را از ریشه مختل میکند، زیرا:
1) مانع از شکلگیری گفتوگوی عمومی مبتنی بر شواهد میشود: این انحصار اطلاعاتی، مستقیماً به تضعیف آنچه یورگن هابرماس «حوزه عمومی عقلانی» مینامد، منجر میشود. وقتی دادهها منتشر نمیشوند، فضای عمومی به جای بحث مستدل بر سر شواهد مشترک، به عرصه تقابل ایدئولوژیها و ادعاهای اثباتنشده تبدیل میشود.
2) کیفیت دادهها را کاهش میدهد: انتشار عمومی دادهها، آنها را در معرض «ارزیابی همتایان» قرار میدهد. پژوهشگران دیگر میتوانند روششناسی را نقد کنند، نتایج را بازآزمایی کنند و تحلیلهای جایگزین ارائه دهند. وقتی دادهها محرمانه باقی میمانند، این سازوکار کنترل کیفیت از بین میرود و احتمال خطا یا سوگیری در تحلیل اولیه افزایش مییابد.
تمایل سازمانها و نهادهای دولتی به اجرای انحصاری طرحهای نظرسنجی، یک چالش عمیقتر و ساختاریتر است که به «تعارض منافع» ذاتی در این فرآیند بازمیگردد. زمانی که یک دستگاه دولتی (مثلاً یک وزارتخانه) که خود مجری یک سیاست است، همزمان سفارشدهنده، طراح، مجری و تحلیلگر نظرسنجی درباره همان سیاست باشد، بیطرفی و عینیت پژوهش به شدت به خطر میافتد.
این وضعیت، که در آن دولت هم بازیکن زمین سیاست است و هم داور سنجش افکار عمومی، به دو پیامد منفی اصلی منجر میشود:
۱( افزایش خطر «سوگیری تأیید»: سازمانها، مانند افراد، تمایل ناخودآگاه دارند که به دنبال شواهدی بگردند که تصمیمات و باورهای قبلی آنها را تأیید کند. در یک نظرسنجی دولتی، این سوگیری میتواند در تمام مراحل نفوذ کند: از طراحی سوالات به شکلی که پاسخهای مطلوب را القا کند، تا تفسیر گزینشی دادهها به نحوی که عملکرد آن سازمان را مثبت نشان دهد.
۲( تضعیف اکوسیستم پژوهشی مستقل: این انحصارگرایی، مانع از رشد و توسعه یک اکوسیستم پژوهشی سالم و رقابتی میشود. مراکز علمی و دانشگاهی مستقل که میتوانند با نگاهی انتقادی و بیطرفانه به ارزیابی سیاستها بپردازند، به حاشیه رانده میشوند. این امر نه تنها به کیفیت دانش تولید شده لطمه میزند، بلکه اعتماد عمومی به نتایج نظرسنجیها را نیز از بین میبرد.
راه حل، تغییر نقش حاکمیت از یک «اپراتور انحصاری» به یک «تسهیلگر و تنظیمگر هوشمند» است. در یک مدل حکمرانی مدرن، دولت نباید خود تولیدکننده اصلی نظرسنجیها باشد، بلکه باید:
• استانداردهای کیفی برای پژوهش را تعیین و بر آن نظارت کند.
• از طریق اعطای گرنتهای رقابتی، از مراکز تحقیقاتی مستقل دانشگاهی و خصوصی حمایت مالی کند.
• یک چارچوب قانونی برای الزام به انتشار دادههای عمومی ایجاد نماید.
همافزایی و کار مشترک میان حاکمیت (به عنوان نیازمند به داده) و مراکز علمی (به عنوان تولیدکننده مستقل دانش)، تنها راه برای تضمین تولید دانشی معتبر، بیطرفانه و قابل اعتماد برای سیاستگذاری است.
یکی از بنیادیترین ضعفها در نظام افکارسنجی کشور، غلبه نگاه مقطعی بر نگاه طولی است. نظرسنجیها باید بهصورت منظم و در فواصل زمانی مشخص تکرار شوند تا بتوانند نبض تحولات جامعه را ثبت کنند. متاسفانه در عمل، بسیاری از تحقیقات اجتماعی مانند گرفتن یک عکس فوری از یک جسم در حال حرکت هستند؛ تصویری که در همان لحظه ثبت، کهنه میشود و هیچ اطلاعاتی درباره سرعت، شتاب یا جهت حرکت سوژه به ما نمیدهد.
این رویکرد موسمی و رویدادمحور، که اغلب در واکنش به بحرانها یا در آستانه انتخاباتها فعال میشود، نظام حکمرانی را از یک ابزار حیاتی محروم میکند: توانایی رصد روندها. سیاستگذاری مؤثر نیازمند درک روندهای بلندمدت است. آیا اعتماد اجتماعی در حال افزایش است یا کاهش؟ آیا نگرش جوانان به خانواده در حال تغییر است؟ آیا نابرابری اجتماعی در حال عمیقتر شدن است؟ پاسخ به این سوالات استراتژیک، نیازمند دادههای طولی است که مانند یک نوار قلب اجتماعی، نوسانات و تغییرات جامعه را در طول زمان ثبت کنند.
حکمرانی مبتنی بر عکسهای فوری، به «سیاستگذاری واکنشی» و مدیریت بحرانهای پیدرپی منجر میشود. بدون درک روندهای زیرپوستی، سیاستگذار همواره غافلگیر شده و به جای پیشگیری از بحران، تنها به مدیریت عوارض آن میپردازد. این اصل مهم که دادهها باید بهطور مرتب تولید و تحلیل شوند، صرفاً یک توصیه روششناختی نیست، بلکه پیششرط گذار از حکمرانی کوتاهمدت و روزمره به یک حکمرانی استراتژیک و آیندهنگر است.
داده به خودی خود سیاست تولید نمیکند؛ داده خام ارزشمند است اما تا زمانی که در یک پالایشگاه تحلیلی به محصولات قابل استفاده تبدیل نشود، کاربردی نیست. این بزرگترین حلقه مفقوده در زنجیره ارزش داده در ایران است: فقدان نهادهای واسط یا «کارگزاران دانش».
این مشکل که در ادبیات سیاستگذاری به «شکاف تحقیق-سیاست» معروف است، به این معناست که میان دنیای تولیدکنندگان داده (پژوهشگران با زبان علمی و فنی) و مصرفکنندگان آن (سیاستگذاران با زبان اجرایی و نیازهای فوری) یک دره عمیق وجود دارد. نهادهای واسط، مانند اندیشکدههای مستقل، وظیفه ساختن پل بر روی این دره را دارند. آنها یافتههای پیچیده آماری را به «پیامهای قابل فهم و تصمیممحور» برای مدیران ترجمه میکنند. این فرآیند صرفاً خلاصهسازی نیست، بلکه شامل:
• زمینهمند کردن : قرار دادن یافتهها در بستر اجتماعی و سیاسی روز.
• تلفیق کردن : ترکیب نتایج با شواهد دیگر برای ارائه یک تصویر جامع.
• گزینهیابی : تبدیل تحلیلها به گزینههای سیاستی مشخص با ذکر پیامدهای هرکدام.
علاوه بر این، این نهادها باید یک «حلقه بازخورد» ایجاد کنند. یعنی پس از اجرای یک سیاست، نتایج نظرسنجیهای جدید را بازخوانی کرده و میزان موفقیت یا شکست آن سیاست را ارزیابی و به سیاستگذار گزارش دهند. بدون این سازوکار ترجمه و بازخورد، دادههای تولید شده (حتی با بهترین کیفیت) در کتابخانهها و آرشیوها محبوس میمانند و سیاستگذاری همچنان بر پایه شهود، ایدئولوژی و آزمون و خطا باقی خواهد ماند.
فضای سیاسی و رسانهای کشور، اسیر سیگنالهای بلند است: بحرانهای سیاسی، مذاکرات بینالمللی، انتخاباتها و رویدادهای هیجانی. این رویدادها تمام توجه، منابع و انرژی نظام تصمیمگیری را به خود جلب میکنند.
در این میان، سیگنالهای ضعیف که نشاندهنده روندهای اجتماعی عمیق و ساختاری هستند، نادیده گرفته میشوند. مسائلی مانند بحران سالمندی و تنهایی، فرسایش سرمایه اجتماعی، تغییر الگوهای خانواده، یا اضطراب زیستمحیطی، مانند ترکهای ریزی هستند که به تدریج در پی یک سد ایجاد میشوند؛ در ابتدا نامرئی و بیاهمیت به نظر میرسند، اما در بلندمدت میتوانند به شکستی فاجعهبار منجر شوند.
این غفلت، یک «نقطه کور استراتژیک» در نظام حکمرانی ایجاد میکند. سیاستگذاری که تنها به سیگنالهای بلند واکنش نشان میدهد، همواره در حالت «مدیریت بحران دائمی» به سر میبرد و از «آیندهاندیشی راهبردی» باز میماند.